نفس چون مار می پیچد
درون حفره ی سینه
گهی آرام،بی کینه
ولی آکنده از افسوس
می کوبد
صداپر سوز؛همچون کوس
نگاه اضطرابم
بر در و دیوارچنگ انداخت
رنگ انداخت؛
خون در زیر شهر پوستم
تو گویی،آهن خون من است اینگونه
زنگ انداخت.
من از امواج ترک گام هایت بیم دارم
ساعتی تعلیق و تاویل و تمنا
هم،دمی مکث و توقف!
مرا تا حد استهلاک دردآلود تاریکی و تنهایی
مکن خاموش!
چراغ فاصله مابین ما هر لحظه
روشن تر
درخشان تر
نگاهم را نمی بینی
چه دریای پرآشوبی به پا کردی؟
شمار تک نفس هایم نمی دانی
مرا تا مرز تنهایی
درون شب رها کردی!
چه ها کردی!
نفس چون حلقه ی باریک نیلوفر
به دور گردنمپیچید،آهسته؛
ولی خسته.
تمنایی است بی هنگام
برای خالی جای تو
تا صدها هزاران مثنوی خفتن؛
تا بی نفس گفتن.
✍:محمود علی اصغری
برچسب : سطری, نویسنده : adabiyyatenovin بازدید : 98