**تابلوهای بارانی**(بخش دوم)
من حواسم به شماست؛یادم هست از سرمای دیروزی پای رودخانه گله داشتی. فقط گوش بده ببین چه می گویم -راستی گوشه ی ژاکتم را بپیچید دور خودتون یه وقت نچایید!
شما هیچ نگفته بودید؛تنها چیزی که هست پنجره ی سمت راست کلبه ام را که چشم اندازی از تازگی جنگل بلوط پوشانده و چشم خانه ام را این چنین دلفریب نقاشی می کرد گشوده ام!من حتی می توانم از این فاصله نه تنها آواز پر قمری ها و خیز شاخه به شاخه ی سنجاب هایش را ببینم که مسحور رنگ بال ومنقار طوطی های پاییزی اش شوم-این گل های خوشرنگ پرنده را!
این چنین خیس ،بندهای پایانی تابلوی بارانی ام را برایت می بافم؛چون آنجایی که قراره بروی شنیده ام خیلی بادگیر است.خودت را خوب بپوشان.شال گردن گل گلی مرا را که کنار در ،آویزانش کرده ام؛با خودت ببر؛برایم نامه هم بنویس.تابلو که تمام شد به تو خواهم پیوست.
میدانم ذهنت را به پاندول روشن یک رودخانه ی بهاری گره زده ای؛وقتی شکوفه های گیلاس بتابد تو رنگارنگ می خندی؛من مطمئنم .من دارم از هم اکنون تدارک می بینم که پای همین دره های نارنجی برایت طاق نصرت بزنم؛آن روز دیر نیست!
از زمین اندکی که فاصله می گیری تن لرزه های خفیف اساطیری در برت می گیرد؛جوش می خوری با تابعه ای حاضر و غایب از نظر؛دستانت در هوای نوشتن پراکنده می شود!زیر بازوانت و پاشنه هایت را به تماشای جنینی از واژه های آینده بالا می گیری؛قد می افزایی که:منتظرم!این ،لحظه ی زایش یک متن است.(ادامه دارد…)
**تابلو های بارانی **(بخش پایانی)
پشته ابرهای تیره ای که حالا دیگر رفته رفته به سفیدی می زنند و اکنون هفته هاست دم کلبه ام لم داده اند آهسته جا ترک می کنند؛آخرین ترکه های بید-بویناک-رو به خاموشی درون شومینه ی فلزی اند.من چقدر تابلوی باران نصفه کاره دارم!خوب می دانم یک روز باید بنشینم تا اتمام نقشه هایم را به تولد شب هدیه کنم. بوم من خیس است هنوز!…اما تا اون روز جریان آهسته ی زرد -نارنجی دره ی ساحلی منتظر من است.
اما شما هنوز که اینجایید!آتش از دل و دماغ افتاده؛شیر قهوه تان هم یخ زده!مگر شما نمی خواستید بامن جاری رودخانه را لمس کنید؟چرت زدن مگر چقدر طول می کشد؟پاسخی که نمی دهید!نگاهتان که می کنم انگار در میان هستی نیست تان را مزمز می کنم.
چرا نمی شنوید؟با شمام!صدامو نمی شنوید؟بیدار شوید!...
نه! …نه !…این امکان ندارد!یعنی شما رفتید؟مرا و خاطرات مرا چه خواهید کرد؟آمدن سخت نیست!بودن و ماندن سخت است!چه راحت جا زدید؟!پایین دره منتظر ماست!پلیکان ها اکنون کنار رودخانه اند!بیدار شوید!گله ی دهکده به روز زایش نزدیک است!وقت جست و خیز بره هاست!جنگل بلوط از سنجاب لب پر می زند! برویم پای رودخانه!گوش کن!گوش کن!…""""""""""
این نغمه های چوپانی را نمی شنوید؟ از آن شبان دهکده است!کار هر روزش این است!ساحل است و او و گله اش.می گویند او هم عاشق ماهیگیری شده بود؛هنوز منتظر بازآمدنش نی می نوازد.همه اهالی می دانند که ماهیگیر چوپان ،دیگر بر نخواهد گشت!
اما بگذارید ببینم!پس شال گردن گل گلی من کنار در روی رخت کن کو؟ قرار بود شما ببریدش؟من متوجه نیستم!
کلبه را به روی چرت ابدی تو بستم.پاهایم التماس ماندنم را زمزمه می کنند؛اما باید بروم.من باید بروم!توان ماندنم نیست!
تنهایی رودخانه، جاری است!گله اما رفته است!
این منم که دارم نی می زنم ؛چند گوسفند از دره پایین می آیند.مهی ملایم از سبز نارنجی کمرکش کوه پایین می خزد.غیر از من شبانی رفته است.سمت خورشیدی ساحل توده ای کپ کرده نظرم را به سوی خود می کشد!قدمهایم تندی می گیرد!نفسم ضربه می زند.تا به ساحل می رسم آنچه می بینم نیمه تاریک و مه آلود است.حالا باد هم سوز می زند. دور گردن ماهیگیر شالی گل گلی پیچیده بود؛راسویی هم نبود.همه ی ماهی های صبح داخل سبد بود.پیشش رسیدم. صورتش را که برگرداند همان گل گلی شال خودم را دیدم .ماهیگیر جوان داشت لبخندمی زد. من می شکفتم از درخشش خنده های آفتابی اش.
پایان
برچسب : نویسنده : adabiyyatenovin بازدید : 87