تابلوهای بارانی

ساخت وبلاگ

قطرات باران که مدام روی برگ های بالکن می ریخت به قدر کافی هر روزی شده بود؛بدتر از همه کلبه ی بلوطی ام رو به بلندی های بادگیری بود که چوپانی هر روز گله هایش را پایین دره های چنارش زیر چتر انبوه درختان پهن می کرد و آبشان می داد؛من حرکت کرخ شده ی بره ها را می دیدم که هر صبح و شام از دامنه های پاییزی بالا و پایین می شدند و چشمانم تک به تک گله را دست به دست کرده روی هر کدام می لغزید.درخشش خورشید سطح پولکی رودخانه را به فضای تاریک کلبه می پاشید اما من تابلوی خیس بارانی ام را هنوزتمام نکرده بودم.
برگ های پایانی نوامبر حسابی گل انداخته بود؛خوب می شد از صدای بال و پر پلیکان هایی که به گوش می رسید و دسته دسته دریاچه های شمالی را به مقصد تالاب ها و آبگیرهای گرم جنوب ترک می کردند گزگز سرمای فوریه را که تن را می سوزاند؛لمس کرد.
باز هم اندوهی سوزدار در آوای نی گله هست ،که دامنه های پرپشت سرخ سبز تپه را فراگرفته همچون گوش خیزکی ،تند و تیز، اندرون گوشم فرومی خوابد.طعم گس پاپایاهای پاییزی دلم را نمور می کرد.اما من هنوز تابلوی خیس بارانی ام را پایان نبرده بودم!
شما یادتان نمیآد؛چون همون پای نیم سوز شومینه ی فلزی تکیده چرتتان گرفته بود؛ خوب یادم است داشتی می گفتی اونروز ماهیگیری جوان کنار رودخانه صبح تا غروب هرچه ماهی به قلابش افتاده بود ،آهسته و بی خبر، به دندان های راسویی خاکستری دزدیده؛کشیده شده بود!ماهیگیر جوان هم ،شب با سبدی پر ازترانه های تنهایی به خانه رفت . تکرار سوسوی جیرجیرک شب های اوت هنوز هم کرختی آغاز بامداد را در گوش دارد؛از بس لابه لای خسته ی گواژها در پی قلم مویم گشته بودم انگشتانم بوی آب رنگ گرفته؛و هر کدام شده بودند تخم بلدرچین!...(ادامه دارد)

**تابلوهای بارانی**(بخش دوم)
من حواسم به شماست؛یادم هست از سرمای دیروزی پای رودخانه گله داشتی. فقط گوش بده ببین چه می گویم -راستی گوشه ی ژاکتم را بپیچید دور خودتون یه وقت نچایید!
شما هیچ نگفته بودید؛تنها چیزی که هست پنجره ی سمت راست کلبه ام را که چشم اندازی از تازگی جنگل بلوط پوشانده و چشم خانه ام را این چنین دلفریب نقاشی می کرد گشوده ام!من حتی می توانم از این فاصله نه تنها آواز پر قمری ها و خیز شاخه به شاخه ی سنجاب هایش را ببینم که مسحور رنگ بال ومنقار طوطی های پاییزی اش شوم-این گل های خوشرنگ پرنده را!
این چنین خیس ،بندهای پایانی تابلوی بارانی ام را برایت می بافم؛چون آنجایی که قراره بروی شنیده ام خیلی بادگیر است.خودت را خوب بپوشان.شال گردن گل گلی مرا را که کنار در ،آویزانش کرده ام؛با خودت ببر؛برایم نامه هم بنویس.تابلو که تمام شد به تو خواهم پیوست.
میدانم ذهنت را به پاندول روشن یک رودخانه ی بهاری گره زده ای؛وقتی شکوفه های گیلاس بتابد تو رنگارنگ می خندی؛من مطمئنم .من دارم از هم اکنون تدارک می بینم که پای همین دره های نارنجی برایت طاق نصرت بزنم؛آن روز دیر نیست!
از زمین اندکی که فاصله می گیری تن لرزه های خفیف اساطیری در برت می گیرد؛جوش می خوری با تابعه ای حاضر و غایب از نظر؛دستانت در هوای نوشتن پراکنده می شود!زیر بازوانت و پاشنه هایت را به تماشای جنینی از واژه های آینده بالا می گیری؛قد می افزایی که:منتظرم!این ،لحظه ی زایش یک متن است.(ادامه دارد…)

**تابلو های بارانی **(بخش پایانی)
پشته ابرهای تیره ای که حالا دیگر رفته رفته به سفیدی می زنند و اکنون هفته هاست دم کلبه ام لم داده اند آهسته جا ترک می کنند؛آخرین ترکه های بید-بویناک-رو به خاموشی درون شومینه ی فلزی اند.من چقدر تابلوی باران نصفه کاره دارم!خوب می دانم یک روز باید بنشینم تا اتمام نقشه هایم را به تولد شب هدیه کنم. بوم من خیس است هنوز!…اما تا اون روز جریان آهسته ی زرد -نارنجی دره ی ساحلی منتظر من است.
اما شما هنوز که اینجایید!آتش از دل و دماغ افتاده؛شیر قهوه تان هم یخ زده!مگر شما نمی خواستید بامن جاری رودخانه را لمس کنید؟چرت زدن مگر چقدر طول می کشد؟پاسخی که نمی دهید!نگاهتان که می کنم انگار در میان هستی نیست تان را مزمز می کنم.
چرا نمی شنوید؟با شمام!صدامو نمی شنوید؟بیدار شوید!...
نه! …نه !…این امکان ندارد!یعنی شما رفتید؟مرا و خاطرات مرا چه خواهید کرد؟آمدن سخت نیست!بودن و ماندن سخت است!چه راحت جا زدید؟!پایین دره منتظر ماست!پلیکان ها اکنون کنار رودخانه اند!بیدار شوید!گله ی دهکده به روز زایش نزدیک است!وقت جست و خیز بره هاست!جنگل بلوط از سنجاب لب پر می زند! برویم پای رودخانه!گوش کن!گوش کن!…""""""""""
این نغمه های چوپانی را نمی شنوید؟ از آن شبان دهکده است!کار هر روزش این است!ساحل است و او و گله اش.می گویند او هم عاشق ماهیگیری شده بود؛هنوز منتظر بازآمدنش نی می نوازد.همه اهالی می دانند که ماهیگیر چوپان ،دیگر بر نخواهد گشت!
اما بگذارید ببینم!پس شال گردن گل گلی من کنار در روی رخت کن کو؟ قرار بود شما ببریدش؟من متوجه نیستم!
کلبه را به روی چرت ابدی تو بستم.پاهایم التماس ماندنم را زمزمه می کنند؛اما باید بروم.من باید بروم!توان ماندنم نیست!
تنهایی رودخانه، جاری است!گله اما رفته است!
این منم که دارم نی می زنم ؛چند گوسفند از دره پایین می آیند.مهی ملایم از سبز نارنجی کمرکش کوه پایین می خزد.غیر از من شبانی رفته است.سمت خورشیدی ساحل توده ای کپ کرده نظرم را به سوی خود می کشد!قدمهایم تندی می گیرد!نفسم ضربه می زند.تا به ساحل می رسم آنچه می بینم نیمه تاریک و مه آلود است.حالا باد هم سوز می زند. دور گردن ماهیگیر شالی گل گلی پیچیده بود؛راسویی هم نبود.همه ی ماهی های صبح داخل سبد بود.پیشش رسیدم. صورتش را که برگرداند همان گل گلی شال خودم را دیدم .ماهیگیر جوان داشت لبخندمی زد. من می شکفتم از درخشش خنده های آفتابی اش.
پایان

+ نوشته شده در  Thu 2 Feb 2017ساعت 11:52 AM  توسط محمود علی اصغری  | 
**در بلور خواب ها**...
ما را در سایت **در بلور خواب ها** دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adabiyyatenovin بازدید : 87 تاريخ : چهارشنبه 21 تير 1396 ساعت: 15:17